نمایشگاه اجناس عتیقه و قدیمی

نمایشگاه اجناس عتیقه و قدیمی

اولین موزه مجازی اجناس عتیقه آنتیک و قدیمی
نمایشگاه اجناس عتیقه و قدیمی

نمایشگاه اجناس عتیقه و قدیمی

اولین موزه مجازی اجناس عتیقه آنتیک و قدیمی

خودکار قدیمی بیک یکی از شاهکارهای صنعت کشور فرانسه

خودکار قدیمی بیک یکی از شاهکارهای صنعت کشور فرانسه 

 

 خودکار بیک در دو رنگ پر طرفدار آبی و قرمز

به احتمال زیاد هیچ چیزی در دنیا به اندازه خودکار بیک تولید نشده است

آرم زیبا و مشهور خودکار بیک

برند مشهور خودکار بیک

خودکار بیک در چهار رنگ مشهور ( قرمز , آبی , مشکی , سبز )

نام خانواده رفوگران با نام بیک گره خورده است. نامی که در ایران با صنعت نوشت افزار و به خصوص خودکار بیک گره خورده بود و حالا در زمینه عطر و لوازم بهداشتی و آرایش هم نامی شناخته شده و قابل اعتماد است. در این گفتگو همچنین متوجه می شوید که نام خودکار را هم جناب علی اکبر رفوگران وارد فرهنگ لغت کرده است.

پدرم در مسئله مالی مردم خیلی زاهد بود

شاید تعریف کردن از پدر نوعی خودستایی باشد اما به هر حال اینکه می خواهم بگویم، یک واقعه تاریخی خانوادگی است و من باید این را بگویم. پدر من در مسئله مالی مردم خیلی زاهد بود. پدر یک موقعی یکی از بنکدارهای بزرگ نوشت افزار بود. آخر سال که می شد ما باید تمام موجودی مغازه را صورت برداری می کردیم تا ایشان محاسبه کند ببیند چقدر سود کرده و خمس آن را بپردازد. خیلی مقید به این موضوع بود. ما مجبور بودیم که این جنس ها را صورت برداری کنیم. جنس های انبار خیلی مشخص تر بود اما جنس های مغازه توی قفسه ها بود و صورت برداری از آنها سخت بود. در یکی از قفسه ها مداد سوسمار قرار گرفته بود. من آنها را دسته بندی کرده صورت گرفتم و چیدم اما یکی از این مدادها بیرون مانده بود و من مانده بودم آن را در کدام قفسه قرار بدهم، بنابراین بدون آنکه آن را در صورت بندی بیاورم پشت یکی از قفسه ها انداختم. ما این اجناس را لیست می کردیم و کاغذ می چسباندیم و بعد پدر می آمد آمار کلی را می گرفت. پدر، نمی دانم ناخودآگاه یا اینکه دیده بود که من این مداد را انداخته ام آن پشت،‌در هر صورت وقتی به این مدادها رسید ، اشاره کرد گفت: «آن قفسه را بیاور تا من آن را چک کنم.» آوردم پایین، خودم هم یادم نبود یک مداد آن پشت است، گفت:« این چیست؟ تو این را حساب نکردی؟»گفتم: «ببخشید نه.» تا گفتم ببخشید یک کشیده زد به من. گفت:« چرا این کار را کردی؟ تو فکر نمی کنی یک پنجم این مداد مال خداست؟ تو مرا برای یک پنجم یک مداد در برابر خدا مسئول می کنی؟» یعنی پدر این قدر در مورد مال مردم مقید بود.

خلاقیتی که مستقلم کرد و من تاجر شدم

من نسل سوم نوشت افزار هستم. یعنی پدر پدر من ، پدر من و بعد هم من و برادرم . وقتی من چهارده پانزده سالم بود به بازار آمدم و شاگرد پدرم شدم و از ایشان حقوق می گرفتم. در یک دوره ای پدر یک پارتی مداد از ژاپن خریده بود. برخلاف این سالها در آن سالها جنس ژاپنی خیلی خراب بود و اسم جنس ژاپنی مترادف بود با جنس بنجل . حتی از اسم جنس چینی الان بدتر. کیفیت این مدادها خیلی بد بود و در مداد تراش می شکست. اما شکل قشنگی داشت. روی آن عکس های زیبایی داشت و می توانست برای بچه ها یک خوشگلی داشته باشد اما نباید به صورت مداد از آن استفاده می شد، پدرم هم نمی خواست آنها را به دست مردم بدهد. من فکر کردم باید کاری کنم که این مدادها مصرف شود و فکر کردم به خاطر خوشگلی ظاهری آن می تواند به عنوان عروسک مورد استفاده قرار بگیرد. طرح یک عروسک خوشگل درست کردم که بچه ها از آن خوششان می آمد.

به پدرم گفتم یک صندوق از آن مدادها بده. گفت: برای چه می خواهی؟ گفتم: چکار داری؟ شما پولش را از ما بگیر. خنده اش گرفت و یک صندوق فرستاد خانه. در زیر زمین خانه یک عروسک را سرهم کردیم و آن را ریختیم در چمدان و بردیم ناصرخسرو. اول ناصرخسرو یک حراجی بود که به آن اصغرآقا حراجی می گفتند. رفتم گفتم: «اصغر آقا من یک جنس دارم، می خواهم حراجش کنی.» گفت: «چیه؟» چمدان را باز کردم نشانش دادم. گفتم: «تا شب چقدر کار می کنی»؟ گفت: «لا اله الا الله». «برای چه می پرسی؟» گفتم: «چقدر سود می بری؟» گفت: «پنج تومان کار می کنم.» گفتم: «این پنج تومان را بگیر و به جای آن ساعت ها، این عروسک ها را بریز توی طبقت.» لوطی بود. گفت: «پول را بگذار توی جیبت.» و رفت ساعت ها را جمع کرد و آن عروسک ها را ریخت توی آن. به مجردی که ریخت توی طبق، جمعیت من را پس زد. من دیگر مداد را ندیدم تا زمانی که جمعیت رفت و توی طبق هیچ چیز نبود.

ماجرای خودکار بیک

خودکار بیک را یک تاجری به ما می داد و ما هم می فروختیم. آن موقع تک فروشی آن ۹ ریال بود.

در یک روز تابستانی، من به بازار آمده بودم، آقایی به نام بهنام که واسطه تاجر بیک بود، به مغازه ما آمد و لای کاغذی که در دست داشت، سه عدد قلم بیک بود. ما شروع کردیم به نوشتن و دیدیم چه چیز خوبی است. بابا نبود. آنها تابستان ها ظهر در منزل ناهار می خوردند، نماز می خواندند و می آمدند. پدر آمد و من گفتم آقای بهنام این قلم ها را آورده. پدر نگاه کرد و نوشت و گفت: «اکبر، اینها چطوری جوهر می خورند.» گفتم: «اینها جوهر نمی خورد، «خودکار» است.» من این کلمه خودکار را به کار بردم و روی آن ماند. پدر می گفت: «اکبر آن نمونه خودکار را بیاور.» یعنی نمی گفت آن نمونه که جوهرش خودکار است. ما هم وقتی برای مشتری ها فاکتور می نوشتیم، می نوشتیم خودکار بیک و این اسم همین طور روی آن ماند.

فروش ۲ میلیون خودکار را تضمین کردم

اولین بار شخصی به نام بورو آن را ساخته بود. آن نمونه ها به ایران نیامده بود. جوهرش چکه می کرد و خلاصه به نتیجه نرسیده بود، اما آقای بیک Bich که در کار جوهرسازی بود، این نمونه ها را ساخت و این اسم را روی خودکار با این دیکته گذاشت. ما دو سه سالی برای این آقایان کار کردیدم. آنها می خواستند از ایران بروند و نمایندگی های خوبی هم داشتند. یک روز نماینده بیک از فرانسه آمده بود و این آقا گفت ببر او را در بازار بگردان. یادم هست در بازار، به من گفت: «فکر می کنی امسال چقدر از این خودکار را می توانی بفروشی؟» گفتم: «ما نمایندگی لوکسو را هم داریم و بیشتر روی آن فعالیت می کنیم اما برای این خودکار باید برای کس دیگری فعالیت کنیم» گفت: «اگر مال خودتان بود چقدر می فروختند؟» ما سال های اول و دوم، پانصد هزار عدد فروختیم اما من گفتم: «من تضمین دو میلیون عدد در سال را می کنم.» او این را شنید و در یک روز، یک تلگراف به این مضمون آمد که شما نماینده بیک هستید. (البته من به آن فرانسوی که نامش لوک بود تضمین دو میلیون در سال را دادم قصد و منظورم این نبود که به ما نمایندگی بدهد بلکه منظورم این بود که از تاجر بیک برای ادامه کار ما تعهد بگیرد.)

برادرم گفت بخوان ببین چی نوشته؟ من خواندم و موضوع را گفتم. در همین موقع بابا آمد و من خیلی خوشحال، این ماجرا را به ایشان گفتم. اخم هایش رفت توی هم و گفت: «باز شیطونی کردی؟» حالا من تاجر شده بودم و در حقیقت موقعی که برگشتم، یک سوم با پدر شریک بودم. تجارت آنجا به نام من بود، اما مغازه ام به نام حاج میرزا علی آقا تحریریان بود. خلاصه پدر ناراحت شد مخصوصاً من ماجرای مسجد شاه راه گفته بودم و او گفته بود که تو از کجا می گویی ما دو میلیون می فروشیم؟ نباید می گفتی. من گفتم: «می دانم این خودکار پیشرفت می کند و می توانیم بفروشیم.»

کارخانه راه انداختیم

پدر فهمیده بود در اثر حرف من این نمایندگی را به ما واگذار کرده اند، عصبانی شد و گفت: «این مال مردم است و من نمی خواهم.» گفتم: «بابا، آنها ثروتمند هستند و می خواهند از ایران بروند.» پدر قبول نکرد و واسطه بیک را صدا کرد و ماجرا را گفت و بعد گفت این شیطنت اکبر است و از چشم ما نبین. او هم باهوش بود و می دانست که این از دستش رفته و خودشان هم که می خواهند بروند، بنابراین گفت: «حاج آقا، این را از ما بخر.» خلاصه آنکه آن موقع، صد هزار تومان به ما فروخت و پدر ماهی ده هزار تومان به او سفته داد. آن موقع صد هزار تومان خیلی پول بود. آن را هم به اصرار من خرید. می گفت صرف نمی کند، اما من گفتم من تضمین می کنم. زرنگ بود و آب ریخته را فروخته بود. خلاصه ما شدیم نماینده بیک. من قول دو میلیون داده بودم و در همان سال اول حدود چهار پنج میلیون فروش رفت. حدود سال ۴۱ من به پدر گفتم بیا برویم کارخانه اش را راه بیندازیم. پدر من در این گونه مسائل محافظه کار بود و خیلی ناراحت شد. گفت: باز به کله ات زده یک کار دیگر بکنی؟ اصلاحش بود. من سعی کردم از دریچه افکار خودش برایش توضیح دهم. گفتم ما اگر تولید کنیم هم به مملکت خودمان خدمت می کنیم و هم یک عده شاغل می شوند و نان می خورند. شعار «فقط بیک مثل بیک می نویسد» را هم من طراحی کرده بودم. یکی این شعار و یکی دیگر سال ها بعد «عطر بیک، عطر جوانی» که هر دو شعار تبلیغاتی خوبی بود. مرغ را پر می برد بر آسمان/ پر مردم همت است ای مردمان

رفتم سراغ آقای بیک

پدر قبول کرد و ما دو نفری راه افتادیم و به اروپا رفتیم. ما رفتیم و آقای بیک زیر بار نرفت. با پدر در آلمان بودیم که من گفتم: «اگر اجازه می دهید من دوباره بروم» من دوباره رفتم منتها این بار یک چمدان کوچک فراهم کردم و توی آن پول نقد فرانسوی که فرانک بود، گذاشتم و به زحمت از بارون بیک وقت گرفتم و رفتم پیشش. گفتم: «آقای بیک شما یک ماشین به من بده و یک قالب و من می روم تولید می کنم، اگر چنانچه باب طبع تان بود، ما تولید می کنیم وگرنه ماشین مال من و قالب را هم مجانی بر می گردانم، کرایه هم با خودم. این هم پولش». چشمش که به پول نقد افتاد، خوشش آمد. نقطه ضعف اروپایی ها را می دانستم. خنده اش گرفت و خلاصه آنکه معادل پول را حساب کرد و سه ماشین و سه قطعه قالب در نظر گرفت که به ایران بیاید. ما هم برگشتیم تهران و من در تهرانپارس یک زمین خریدم و یک شرکت درست کردیم به نام «شرکت صنعتی قلم خودکار بیک» که در آن سی و سه درصد من، سی و سه درصد برادر بزرگم حاج عباس آقا و سی و چهار درصد هم پدر سهامدار بودیم.

گفتند سریع بیا پاریس

بعد که ماجرای رفتن دوباره من و گرفتن امتیاز پیش آمد من رفتم به شرکت هوخست آلمان و گفتم می خواهم این را تولید کنم، می خواهم جنس خیلی خوبی به من بدهید. یک گرید به من معرفی کرد و ما زدیم و نمونه را فرستادیم پاریس. یک تلگراف آمد که شما سریعاً به پاریس بیا، آن موقع رفتن به اروپا خیلی راحت و آزاد بود. خیلی زود رفتم به پاریس. به من گفت: «من به تو اجازه ساخت می دهم، یک شرط دارد.» گفتم: «چه شرطی؟» گفت: «به من بگو با چه موادی این را تولید کردی؟» گفتم: «۷۰۰۰N است مال شرکت هوخست.» مثل اینکه در موادهای خودشان نتوانسته بودند خوب نتیجه بگیرند و گرفتار بودند. به این ترتیب ما با کمک شرکت هوخست پیش بارون بیک چهره شدیم و شروع کردیم و موفق شدیم به طوری که در سال دویست میلیون عدد می فروختیم و این خیلی رقم خوبی بود.

 

منبع : افکار نیوز

نظرات 4 + ارسال نظر
رحیم حسینی پنج‌شنبه 18 مرداد 1403 ساعت 08:09

سرگذشت جذابی بود تا آخر خط به خط در فکر فرو رفتم و خواندم
هرمرادی رابه همت میتوان تسخیر کرد.
خداوند بانیان خودکار بیک را بیامرزد.

هادی جمعه 12 اسفند 1401 ساعت 23:10

واقعا ای ول داره کارش،یه کار آفرین یه ایرانپرست،نه اونی که لگد به توپ میزنه دستمزد میلیاردی میگیره بعدشم دود اغتشاشاتو میکنه آتیش

عارف دوشنبه 24 آبان 1400 ساعت 10:00

عالی بود ، من که عاشق خودکار بیک ام واقعا بی نظیره:

شقساهش سه‌شنبه 18 آذر 1399 ساعت 20:14

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد